آموخته ام که خداعشق است

وعشق تنهاخداست

آموخته ام که وقتی ناامیدمی شوم

خداباتمام عظمتش

 عاشقانه انتظارمی کشد دوباره به رحمت او امیدوارشوم

آموخته ام اگرتاکنون به آنچه خواستم نرسیدم

خدابرایم بهترش رادرنظرگرفته

آموخته ام که زندگی دشواراست

ولی من ازاوسخت ترم...


..........................دور دلم نقطه چین میگذارم…

شاید به درد کودکی بخورد

که با مدادی به هم برساندشان،

و به گوش تو برساند که

تو را از دلم پاک نکرده ام…!
..........................

*خدايا امروز مهمان من باش...
به يك فنجان قهوه ي تلخ،
وقتش رسيده طعم دنيايت را بداني*

راه حل

تا حالا شده کسی به حرفات اعتنایی نداشته باشه و فقط به حرفا و کارهای خودش اعتماد داشته باشه و اونا رو انجام بده وحتی ذره ای واسه کارای تو ورفتار تو احترام قائل نشه؟؟!!

من شده ....

یعنی راستش شاید یه خورده با خودم درگیری پیدا کردم که چرا واسه یه افراد خاصی این توهم هست که فقط حرفا و کارای اونا درسته  ؟ که شاید چرا من واسشون مهم نیستم ؟

بعضی وقتا اونقدر میخوام تو خودم غرق بشم و کارای خودم رو تحلیل کنم تا بفهمم که اشتباه من از کجاست ولی متاسفانه هیچوقت نتونستم چون همیشه یکی بوده که توی تصمیم هام دخالت کنه ولی با وجود این دخالتها تا حدودی تونستم هدفهامو به مقصد برسونم .

خیلی از مواقع میخوام ساعتها تنها باشم و به اهدافم فکر کنم و برنامه ریزی کنم راستی چرا هیچوقت نمیتونم ؟! آهان دلیلش یادم اومد چون آدمای اطرافم متاسفانه درک اینو ندارن که همه جا و همه کس نمیتونن واسه خوشبختی من و زندگیم سهیم باشن.باید واسه خودم یه کاری کنم اما چطوری؟ چطوری میتونم اطرافیانمو راضی نگه دارم که ناراحت نشن که یه موقعی فکرکنند شاید واسم مهم نیستن که بخوام واسشون دلیل کارامو توضیح بدم .خیلی وقته تنهاییمو از دست دادم دلم واسش تنگ شده دوباره باید تنهاییمو پیدا کنم باید سعیمو بکنم . محمد همیشه میگه چرا میخوام تنها باشم ولی باید بهش بگم چون فقط توی تنهاییمه که خودمو دوباره پیدا میکنم که میتونم دوباره بفهمم کجای زندگیم وایسادم ولی اون میگه نه وقتی تنها باشی بیشتر زندگیت واست نامفهوم میشه ولی نمیدونم چرا این حرفشو قبول ندارم .بگذریم باید یه دلیلی پیدا کنم واسه فرار از همه ولی نمیتونم .دوستانم اگه میتونید یه کمکی بهم بکنید تا راه حلمو پیدا کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قَــــــــــــــد بُــــــــــلَــــــند هَـــــــسـتَـم....

اَمّـــــا نــَه آنـــقــدر کـــه بــتــوانـــم :

اَبـــرهـا را کِـــنــار بـــــزنــــــــم

وَ از حـِــکــمـَـت خُــــــــدا سَــــــر در بـیــــارمـــــ.....

عکس عاشقانه

دخترک برگشت،چه بزرگ شده بود!!!
پرسیدم:پس کبرتهایت کو؟؟
پوزخندی زد، گونه هایش آتش بود
گفتم: میخواهم امشب با کبریتهای تو، این سرزمین را به آتش بکشم،
دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید...
گفت: کبریتهایم را نخریدند سالهاست تن میفرشم...میخری...؟؟


می دونی...!

خیلی سخته...!

سخت نه ... از سخت هم بدتر...!

خیلی دردناکه ...!

می دونی ... خیلی دردناکه ...!

دردناکه وقتی ...!

میون کُلی آشنا تو بازم غریبه باشی ...!

میون کُلی آدم بازم تو تنها باشی ...!

میون کُلی بارون بازم تو تشنه باشی ...!

میون این همه آدم جور و ناجور دوست دوست که هیچی ...!

یه دشمنم نداشته باشی ...!

میون این همه وصله تو اون وصله ی ناجور باشی ...!

میون این همه رنگ بازم تو طوسی باشی ...!

میون این همه بغض بازم اشکی نداشته باشی ...!

میون این همه گُل فقط تو پروانه نداشته باشی ...!

میون این همه پیله فقط تو مهلت پروانگی نداشته باشی ...!

میون این همه خط ...!

خط های لرزون ...!

گاهی هم ممتد ...!

خط های پیچ پیچ ...!

گاهی هم مارپیچ ...!

تو روی خط صفر زنده باشی ...!

یه روزی میرسه

میای روقبرمو حرفایی که غرورت نذاشت بگیو میزنی.

حیف که دیگه اون روز نیستم دستاتو بگیرمو بهت بگم :منو ببخش


اما میدونم اون دنیا مال منی


دلم واسه اول دبستانم تنگ شده...

 

که وقتی تنها یه گوشه حیاط وایسادی

یه نفر میاد و بهت میگه

با من دوست میشی؟؟

حکایت رفاقت من و تو، حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ نوشیدم. که با هر جرعه بسیار اندیشیدم، که این طعم را دوست دارم یا نه؟ و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم! و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه می خواهم!
حتی تلخ، تلخ تلخ!!!